وب نوشته های احمقانه یک مقتول

اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت

وب نوشته های احمقانه یک مقتول

اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت

اینک آخرالزمان

                           عکس روز: تیشرت های جدید Nimany

1. سلام

2. افتتاحیه المپیک گریه منو در آورد رسماً! واقعا چیز معرکه ای بود. فقط اینو بگم که هر کی ندید نصف عمرش بر فناست! دمتون گرم چینی های عزیز با این افتتاحیه! البته اینو بگم که ما با جناب دالایی لاما هستیم و المپیک رو تحریم نموده ایم!

3. ایضاً المپیک؛ واقعا بروبچه های ایران کولاک کردن! ایولا به غیرتتون. همه با هم میخونیم: پهلوانان قهرمانان ...! دور از شوخی من فقط از احسان حدادی حیفم اومد که 10 متر کمتر از رکورد خودشو زد. اینم از تیم المپیک دولت نهم!

4. جمله روز: جناب مستطاب مشایی عزیز: "برای هزارمین بار میگویم که ملت اسرائیل دوست ما هستند!" یه سوال: اگه یکی از معاونین خاتمی همچین چیزی میگفت، واقعا چه اتفاقی می افتاد؟؟!

جمله روز 2: جناب علی دایی در جواب اینکه چرا به ریش اکبرپور گیر میدن به ریش شما نه (؟!) فرمودن: "ریش ما با هم فرق داره!" یکی به من بگه چه فرقی داره!

5. پیشنهاد روز: دیدن بازیهای المپیک به هر طریق ممکن! حتی از رسیور خونه خاله اینا! چون از دست میدین تا 4 سال دیگه.

.

.

.

.

end. با اینکه میدونم دیره اما فقط بخاطر دوست جدیدم میذارم اینو!:

امسال تولد امام زمان خیلی دلم گرفته بود. تا یاد امام میومد بی اختیار گریه میکردم. یعنی واقعا صبر ما تموم شده؟ آخه کی میای امام جونم؟ کی میای تا حق نامردا رو بذاری کف دستشون. حق حکومت های زورگو رو. امام من. تا کی میخوای صبر کنی و زورگویی اینا رو تماشا کنی؟ تا کی میخوای ببینی که به اسم اسلام چه ها که نمی کنند؟ خسته شدیم.. بخدا خسته شدیم.. از ظلم.. امام من. بیا و بگو که این اسلام نیست.. بیا و چهره واقعی اونا رو به همه نشون بده.. اسلام دار از بین میره..بیا و اسلام واقعی رو برامون بیار.. همچنان منتظرتیم..

.

.

شرمین نادری: کودک کنار دیوار نشسته، گرسنه، دردمند، دستهای کوچکش در انتظار لقمه ای نان دراز میشوند؛ پشت سرش یک کرکس به انتظار لقمه ای کوچک، به انتظار بدن کودک، پس کجا هستی؟ کجا هستی که کودک سومالیایی درد گرسنگی را با تو قسمت کند؟ دست های کوچک را توی دست های تو بگذارد، حداقل سر روی شانه های تو بمیرد..

پدر فرزندانش را یکی یکی می کشد، رشته های محبت را می برد، دست های کوچکشان را میگذارد زیر پتو و دست میگذارد روی گلویشان. بعد خودش را می کشد. چاقو که می رود توی دلش، می پرسم، می پرسم کجا هستی؟ کجا هستی که دستهایش را بگیری، کودکان گرسنه اش را نجات دهی، به کاسه ای آب مهمانشان کنی، با گریه شان گریه کنی و برایشان بخندی، از آن خنده های معجزه آسایی که درد و رنج گرسنگی را عین ذرات خاکی که از دیوار می برد، از وجود آدم دور می کند در سیاهی جنگ کره..

کودک، سرباز. کودک، مادر فرزندی که حتی نمیداند پدرش کیست، کودک کوچک در حال کار، در حال زجر کشیدن، در حال قی کردن آن ته ماده زندگی اش، درست لحظه ای که باید بازی کند، درست لحظه ای که باید اسباب بازی توی دستش بگیرد و به جای عروسک کوچک، مسلسلی بزرگ روی دوشش گذاشته اند و زیر شال کوچک آن یکی چاقویی است برای محافظت از خودش، در مقابل پدرش، در مقابل همه، درست لحظه ای که باید برود، نور بتابد روی شانه اش و بخندد..

دنبالت می گردم، پیدایت نمی کنم، کجا هستی؟ این دور و بر؟ آنجا، کنار مادری که کودک خردسالش را به سینه چسبانده و زار میزند؟ آن طرف تر، همان جایی که دختری که پدرش او را سال ها توی زیرزمین حبس میکند؟

حتماً هستی. می دان که هستی. با تمام وجودم ایمان دارم، امید دارم، قسم می خورم که هستی، اگر نبودی، نمیشد. نمی شد نفس کشید، نمی شد امید داشت، نمی شد لحظه ای را شمرد، نمیشد گریه کرد، فقط باید مرد افسرد و له شد.

زنده ام اما، نفس می کشم به امید، پس می دانم که هستی..

میلاد منجی بشریت مبارک.

روزی روزگاری ایران

لطفا رفرش کنید

                             عکس روز: شهر درد

1. سلام

2. جدیداً (حدود 1 ماهه!) تو یه وب دیگه هم مینویسم. پنج شنبه ها نوبت منه. اونجا هم یه سری بزنید. خوشحال میشیم..

3. پیشنهاد روز: خواب..

.

.

.

.

end. صدای زن مخلوط خشم و درماندگی بود. با فریاد و بغض: "فردا این دختر باید شیمی درمانی شه، اون وقت میگی داروش نیست.. من چه خاکی باید روی سرم بریزم؟.." دخترش اونجا بود، کنار مادر، یه دختر 16-17 ساله بسیار زیبا که فقط خواهش میکرد: "مامان، تو رو خدا، مامان خواهش می کنم، ول کن.." مادر ساکت نمیشد اما، یعنی نمیشد که ساکت شه. صداش مو به تن آدم سیخ می کرد. هیچ کلمه ای نمیتونه اون صدا رو توصیف کنه؛ مخلوط خشم و درماندگی، بغض و نفرت، درد و حسرت. "این دختر فردا باید شیمی درمانی شه، اگه داروش نباشه من باید چیکار کنم؟ چه خاکی تو سرم کنم؟" سرم رو پایین انداختم تا آدم های داخل صف داروخونه سیزده آبان اشکام رو نبینن. اما یه لحظه که سرم رو بالا آوردم دیدم که همه یا سرهاشون پایینه یا میشه اشکاشون رو دید. انگار اون همه آدم مسخ شده بودن. انگار دردهای زن به تن همه اونا تزریق شده بود. خیلیا سعی میکردن زن رو آروم کنن. زن ادامه داد: "بابا پول دارم، هر چی پول دارم میدم، آخه من به کی دردمو بگم؟ کی مسئوله؟ من باید به کی بگم؟ کی باید دستور بده؟" یکی از مسئولای داروخونه: "وزیر، باید بری به وزیر بگی.." زن منفجر شد: "آخه وزیر رو کجا پیدا کنم؟.. من چه جوری میتونم وزیر رو پیدا کنم؟.. مگه دست من به وزیر میرسه؟ (..)و(..)و(..)"

.

.

یادمه تیتر اصلی اکثر روزنامه ها اون روز این بود: "قیمت دلار از مرز 120 دلار گذشت.."

.

.

یادم افتاد چند روز قبل رئیس جمهور در مصاحبه با شبکه NBC فرمودند: "هر روز بر خوشحالی و خوشبختی ملت ایران افزوده می شود..."

.

.

دختر دست مادرش رو میکشید و با بغض التماس میکرد: "مامان خواهش میکنم، تو رو خدا..." مادر اما نمیخواست ساکت شه. یه پیرمرد گفت: "دخترم، برو ناصر خسرو، اگه پول بدی مطمئن باش داروهاتو برات پیدا میکنن.. اگه پول داشته باشی پیدا میشه.."

.

.

دختر مادرش رو برد و ما سر جاهای خودمون وایسادیم. از اون موقع تا حالا هر بار که یادم می افته، اشک میاد تو چشمام و خودمو لعنت می کنم. من میتونستم و باید مثل یه انسان می رفتم و سعی میکردم کمک کنم. باید می گشتم و از زیر سنگ هم شده داروهای شیمی درمانی اون دختر زیبا و معصوم رو پیدا می کردم، اما مثل سنگ همون جا موندم .. و حالا شرمندم؛ همین..

.

.

روزگار بدی است، میخوام تلخ نباشم، اما نمیشه..

الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم

1. سلام

2. مترجم محجوب و محبوب فوتبال ایران رو یادتونه؟ اصلا وقتی میگن مترجم، اولین اسمی که به ذهنتون میاد کیه؟ چلنگر! به جرم واردات مواد نیروزا دستگیر و به 4 سال دوری از فعالیتهای ورزشی محکوم شد. تا ما دوباره قبول کنیم که نباید گول ظاهر ساده کسی رو بخوریم!

3. برنامه "نوربالا" برای تبلیغ صرفه جویی برق داره پخش میشه، ولی توش 438 تا لامپ روشن کردن! (چند بار شمردمشون!) خیلی حال کردم با کارگردان این برنامه!

4. ایضاً 10 دقیقه از سریال یوسف رو دیدم کلی حال کردم! من موندم رو چه حسابی نقش یعقوب رو دادن به محمود پاک نیت؟! چون بیشتر آدم رو یاد دزد و قاتل میندازه تا پیامبر! اصلا از متانتی که تو رفتار و کردار و حرف زدن یه پیامبر باید باشه، خبری نیست. (تازه من هنوز خود یوسف رو ندیدم تا لذتمون کامل شه!)

5. پارسال دولت با جلو کشیدن ساعت مقابله کرد و حرف کسانی رو که میگفتند با اینکار یه ساعت به شب و مصرف بالا اضافه میشه، رو مسخره میکرد و میگفت ما مشکلی نداریم! شهروندان تهرانی در گرمترین روزهای سال، به طور میانگین روزی 6 ساعت برق ندارند. تازه معنی مشکلی نداریم، رو فهمیدیم!

5. جمله روز: مدیرعامل سازمان بهشت زهرا: "دعا میکنیم مردم کمتر بمیرند!" چون ظاهراً "در شرایط فعلی ظرفیت قبرهای بهشت زهرا تا مهرماه جوابگوی نیاز شهر تهران است" ایشالا تو این دو ماه بمیرم که جسدم یه جا داشته باشه..

جمله روز2: حسین شریعتمداری در کیهان: "خاتمی اگر کاندیدا شود، با احتمال رد صلاحیت شورای نگهبان روبروست"

6. پیشنهاد روز: هفته نامه "سلامت" که تو داروخانه ها ( و دکه ها؟) میفروشن. 32 صفحه گلاسه خیلی قشنگ و در مورد سلامت خانواده است. می ارزه یه بار امتحان کنید.

پیشنهاد روز 2: ترانه "وحدت" از فرهاد. برین حالشو ببرین..

.

.

.

.

end. در ادامه بحث هفته پیش، جوابیه رفیق عاشقم رو بدون سانسور(!) میذارم. خواستم این بحث رو این هفته ادامه بدم، ولی برای اینکه بدونیم زندگی ادامه داره و اون هم بتونه راحت کنار بیاد با قضیه، ادامه نمیدم! (چه ربطی داشت؟!)...


سلام "ما چون دو دریچه روبروی هم / آگاه ز هر بگو مگوی هم / هر روز سلام و پرسش و خنده / هر روز قرار روز آینده / اکنون دل من شکسته و خسته است / زیرا یکی از دریچه ها بسته است...

این روز ها فکر میکنم که ای کاش خداعشق رو نمی افرید؟ بعد میگم مگه میشه تو این دنیا عشق نباشه؟! سعی میکنم در این متن جواب بعضی از دوستان که در قسمت نظرات سوال کرده بودند را بدهم.

یکی ازدوستان خواسته بود که احساس خودم رو در لحظه جدایی بنویسم: وقتی خواستگار برای عشقم اومد من متوجه شدم. با خودم گفتم که او جواب خیر به خوستگار میده، مگه میشه به او جواب بله بده ؟! پس این همه عشق (؟!) این 3 سال چی میشه؟! چند روز بعد عشقم به من زنگ زد و گفت که اون خیلی به من دروغ گفته، و گفت ما 2 تا در مسائل جزیی اختلاف داریم. من گفتم که همه آدم ها با هم اختلاف دارند و تو نیز با خواستگار جدید خواهی داشت. و او جواب داد که او بر خلاف تو همه چیز داره. گفتم اون چی داره؟ گفت اون کارگاه داره، ماشین داره، خونه داره و پول داره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

لحظه جدایی جایی بود که عاقد گفت : آیا من وکیلم؟ (من در مراسم حضور داشتم!)

- بله........

یک لحظه دلم از جا کنده شد.

از اون بد تر لحظه ای بود که عشقم با شوهرش دست تو دست هم از مجلس بیرون امدند تا با هم به آتلیه بروند و عکس های عاشقانه بگیرند. در آن هنگام عشقم با همه خوش و بش میکرد ولی وقتی به من رسید از من رو گرفت

و هیچ نگاهی به من نکرد...

در مورد بند 5 که محمد عزیز گفته بود چطور میشه برای عشقم آرزوی خوشبختی کنم باید بگم که ما 3 سال عاشق بودیم و همیشه من تمام تلاش خودم رو میکردم که اون خوشحال باشه و همیشه از اینکه احساس خوشبختی میکرد، من خوش حال می شدم. حال که او رفته من همچنان عاشقشم. احساسم نسبت به او تغییر نکرده. حال از تو میپرسم چطور میشه که انسان عاشق باشه و برای ترقی عشقش که یک اشتباهی کرده، دعا نکنه که خوشبخت شه یا اینکه نسبت به او بی احساس باشه. وبه قول یکی از دوستان که گفته بود: آنکه دلداده شد به دلدارش / ننشیند به فکر آزارش / برود چشم من به دنبالش / برود عشق من نگهدارش..

یکی از دوستان گفته بود که در رابطه ما هیچ عشقی نبوده، مگه میشه که عشقی نبوده در حالی که ما 3 سال با هم بهترین رابطه رو داشتیم و با هم هیچ مشکلی نداشتیم. ولی مشکل ما این بود که من لیاقت او را نداشتم و از طرفی من پول نداشتم.

پسرها هم عاشق میشوند، آنها هم گریه می کنند، احساس عاشقانه دارند و.... اینا رو برای عزیزی گفتم که میگفت پسرها عاشق نمیشوند.

رفیقی پرسیده بود که چرا ما این روزها خبرهای شکست عشقی را زیاد می شنویم ؟

به نظر من ما آدمهای امروزی از مسائل معنوی دور شدیم وبیشتر به مادیات فکر میکنیم، همین طور که برای من اتفاق افتاد، در رابطه من و عشقم، عشق بود ولی پول نبود و در رابطه عشقم و شوهر جدیدش پول هست ولی عشق نیست.. ]اونم بوجود میاد نگران نباش، مترجم![

ولی آنها بهم رسیدن و من اکنون تنهام.

در پایان از همه عاشقان میخوام که هیچگاه همدیگر را تنها نزارند و همیشه با هم باشند چون جدایی خیلی سخت و عذاب اور است و زندگی انسانرا نابود میکند. از همه رفقا میخوام که برم دعا کنند که خدا صبر منو بیشتر کنه...

بدرود.

بعثت پیامبر رحمت و مهربانی رو به همه تبریک میگم؛ خوش باشید.